اخترک ب 8

راستی کِی اهلی شدیم؟

اخترک ب 8

راستی کِی اهلی شدیم؟

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

وقت هایی که می آیم اینجا (شهرستان)، حس و حال آن روزها که فقط یک پنجره داشتیم که پایش همدیگر را رصد کنیم و هر واژۀ مان یک سفیر امید باشد برای دیگری، زنده می شود برایم...

سخت است... اما لازم است... دوست دارم این سختی را...

می‌دانی حبیب؟

حالم شبیه کسی‌ست که می‌داند چیزی تا پایان عمرش نمانده و می‌خواهد لحظه‌لحظه‌اش را کنار یارش بنشیند، در چشم‌های یارش خیره شود و تکرار کند که د و س ت ش د ا ر د . . .

نمی‌فهمم چرا این‌قدر حال و هوایم ابری‌ست... چرا حس می‌کنم دارم چیزی را از دست می‌دهم و باید تو را مطمئن کنم که خواستنی‌ترینی...

سر ناامیدی ندارم حبیب دلم... باور کن از اطمینانم که آنِ توام و آنِ منی، ذره‌ای کم نشده است؛ فقط نگاهت که می‌کنم دلم مثل شمعی شعله می‌کشد و یک‌هو از چشم‌هایم چیزی می‌چکد...

نمی‌فهمم چه شده است... بیشتر از تمام روزهایی که گذشت، د... دارمت... و دیگر دلم لب‌پر می‌زند از ع ش ق . . . انگار دیگر تابم تمام است...


می دانی حبیب؟

ن م ی د ا ن م ...


                            شازده کوچولو و گل سرخ