اخترک ب 8

راستی کِی اهلی شدیم؟

اخترک ب 8

راستی کِی اهلی شدیم؟

۱۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

نمی توانم کتمان کنم

که در نبودِ تو

حال لبخندهایم

مثل آدم برفی های آفتاب دیده است...

دلم می خواهد تمام عمــــــرم را زیر نگاهت بگذرانم؛

چای خوردنم را
راه رفتنم را
اتو کردنم را
آشپزی کردنم را
گلدان آب دادنم را
اسمس زدنم را
نماز خواندنم را
میوه پوست کندنم را
کتاب خواندنم را
موسیقی گوش دادنم را
حرف زدنم را
خندیدنم را
حتی گریه کردنم را...

وقتی نگاهم می کنی... وقتی می دانم نگاهم می کنی... انگار همه چیزهای دنیا درست سر جایشان قرار گرفته اند... انگار همه چیز به ثباتی باورنکردنی رسیده... همه چیز ساکن است... و خیره به تو... که مرا نگاه می کنی...

کاش وبلاگ‌ها مینوشتند که هر پست حاصل چقدر زل زدن به صفحه سفید مانیتور‌ هاست.

پ ن: من عوض شده‌ام؟

ساری گلین از آن طرف خط می خواند و صدای نفس هایت به ذره های هوا زندگی تزریق می کند...

آدم
برای زندگی کردن، یک دلیل می خواهد
برای نمردن، هزار دلیل؛

تو
آن هزار و یک دلیلِ منی...

می‌آیی
پنهان از تیتر روزنامه ها و لنز دوربین‌ها
با پرواز ۹ صبح
در ازدحام بی‌خبر فرودگاه تهران
و هیاهوی مردم سرگردانِ مشهد
تا جمهوری‌مان را
در پایتخت دل‌ها
اعلام کنیم
و تقویم‌ها بی آن که بدانند ۱۲ بهمن را جشن بگیرند.


پ ن: مشتاق سخنرانی تاریخی امشب.

جمهوری ما

دلم پر می کشد برای تمام کارتهای دعوت عقد و عروسی و مکه و کربلا و ... ، که پشتشان نام من را کنار نام تو خواهند نوشت... .

میگفت مشکلت این است که فکر می‌کنی
هی فکر نکن ... حس کن ... حس هایت را بنویس ...
بعد در آمد و خندید که «اگه اون وبلاگ تار عنکبوت بسته رو راه می‌انداختید، الان دو خط نوشتن این قدر سخت تون نبود» ...
حالا هم خودش دست به کار شده تا دو خط نوشتن آنقدر سختم نباشد ...
حتما خودش هم یادم می‌دهد چطور حس کردن را ...

پ ن:
دست شما درد نکنه!
تازه می فهمم چقدر صدایت حالم را خوب می کند رفیق...

برای آن که شب ها از صدای

تق و تق یخچال،

چک چک شیر آب،

زوزۀ باد پشت پنجره

و جاروی مأمور شهرداری در کوچه

نترسم،

لازمت دارم...